ادریس (علیه السلام)
و اذ کر فی الکتاب ادریس انه کان صدیقا نبیا و رفعناه مکانا علیا (سوره مریم)
ادریس از نواده های آدم و اولین کسی است که بعد از آدم و شیث به مقام پیامبری نائل گردید او مردم را به پرستش خدای یگانه دعوت می کرد و آن ها را از گناه دور می کرد او به پیروانش مژده آمدن پیامبران بعد و به خصوص بشارت آمدن خاتم انبیاء (ص) را می داد و می گفت: آن حضرت به تمام فضائل نفسانی آراسته است و دین او دینی است که روی زمین را اصلاح خواهد نمود. از ادریس کلمات حکمت آمیزی نقل شده که به زبان های مختلف جهان ترجمه شده است و از سخنان اوست:
1ـ بهترین شکرانه ی نعمت های خداوند احسان و نیکی به بندگان.
2ـ قسم دروغ نخورید و دروغ گویان را قسم ندهید.
3ـ از کسب های پست اجتناب کنید.
4ـ در پیشگاه خداوند با نیت های خالص قدم بزنید.
ابتدای نبوت و پیامبری ادریس چنان بود که پادشاهی ستمگر بر قوم ادریس حکومت می کرد و فرمانش بر مال و جان مردم نافذ بود.
روزی شاه برای تفریح و خوش گذرانی از مرکز حکومت خود خارج گردید از چمن زاری عبور کرد که خیلی سرسبز و خرم بود و مورد پسندش واقع شد از وزراء خود پرسید این چمن زار از کیست گفتند از مردیست خدا پرست به فلان نام و نشان شاه دستور داد مرد بینوا را احضار کردند و شاه به او گفت: که این زمین را باید به من بدهی مرد با ایمان که متکی به خداوند بود گفت: خانواده ای دارم که از تو محتاج ترند شاه گفت: پس به من بفروش مرد حاضر نشد شاه غضبناک شد و به فکر این بود که چگون همی تواند زمین را از مالکش بگیرد شاه زنی نا پاک داشت چون شوهر را ناراحت و خشمگین دید از او پرسید که چه شده و شاه داستان را برای همسرش تعریف کرد زن شاه گفت: چاره کار آسان است. عده ای از یاران نا پاکدل و خدانشناس خود را طلبید و دستور داد بروید نزد شاه گواهی دهید که فلان مرد (مالک زمین) از دین شاه روگردان شده و به صف گمراهان پیوسته است. به گواهی آنان مالک زمین کشته شد و ملک به تصرف شاه درآمد دریای غضب پروردگار در برابر این جنایت بزرگ به جوش آمد و به ادریس وحی رسید که نزد این ستمکار برو و به او بگو به کشتن بنده من اکتفا نکردی ملک او را گرفتی و عائله او را بیچاره و بینوا ساختی به هوش باش که از تو انتقام می گیرم و سلطنت را از تو سلب می کنم مرکز فرمانروایی تو را ویران و گوشت زن ناپاک تو را طعمه سگان می سازم آیا حلم و بردباری من تو را مغرور و سرکش ساخته است.ادریس پیام پروردگار را رسانید ولی شاه در جوابش گفت پیش از آنکه به دست من کشته شوی از نزدم بیرون برو.
ملکه به شوهر خود گفت: از پیام خدای ادریس هیچ گونه بیم به خودت راه مده من می فرستم او را بکشند چند نفر در تعقیب ادریس فرستاد مأمورین در جستجوی ادریس بودند وادریس به فرمان خداوند از شهر خارج شد و خود را مخفی ساخت و از خداوند درخواست کرد: خداوند باران رحمت خود را بر این شهر نازل مفرما تا من درخواست کنم دعای ادریس مستجاب شد و وی به غار کوهی پناهنده شد و خداوند فرشته ای بر او گذاشت که همه شب غذای مورد احتیاج را به او برساند. ادریس در آرامش به سر می برد و نفرین او ورد زبان ها شده بود در آن هنگام پروردگار عالم به انتقام آن مرد بی گناه شاه را از تخت فرماندهی و سلطنت سرنگون کرد و او را به چنگال مرگ گرفتار ساخت شهرش را ویران و زنش را طعمه سگان نمود و سلطنت به دست یک نفر گردنکش گناهکار دیگری افتاد.
از گمشدن ادریس بیست سال گذشت یک قطره باران نیامد زندگانی مردم خیلی سخت شد زراعت ها از بین رفت باغ از بی آبی خشکید اهالی دست نیازمندی به شهرها و نقاط دیگر دراز کردند و در اثر فشار و بیچارگی به خود آمدند و گفتند این بدبختی ما برای نفرین ادریس است که از خدا درخواست کرده باران بر ما نفرستد اینک ادریس ناپدید است ولی خدای ادریس از او مهربانتر و رحمتش واسع تر است به درگاه خدا رفتند و از گناهان خود استغفار کردند و خاک ندامت بر سر ریختند.
خداوند توبه ی آن ها را قبول کرد و ادریس را به شهر برگردانید مردم به حضور او شرفیاب شدند و توبه خود را تجدید کردند ادریس از خدا طلب باران کرد ابرها صفحه آسمان را پوشانیدند و بارانی سودمند بارید و مردم سیراب گشتند. سال ها گذشت و ادریس به رهبری و راهنمایی قوم خود اشتغال داشت تا خداوند متعال او را بالا برد و به مقامی ارجمند رسانید.
عاقبت شوم گناه، دامنگیر قوم عاد شدو به هلاکت رسیدند و خداوند سرزمین آنانرا به قوم «ثمود» واگذار فرمود، قوم ثمود در آباد ساختن آن سرزمین بیش از قوم عاد کوشش کردند، قناتها احداث نموده باغها و بستانها بوجود آوردند، کاخهای باعظمت ساختند و برای ایمنی از حوادث روزگار، از کوهها خانه تراشیدند. زندگانی قوم ثمود، با کامرانی و خوشی میگذشت و در نعمت و ثروت غوطهور بودند، ولی با این همه نعمت که خداوند به ایشان ارزانی داشته بود، شکر نعمتهای خدا را بجا نیاوردند و احسانهای او را سپاسگذاری نکردند، بلکه بر سرکشی و طغیان افزودند، و راه فساد و انحراف از حق و تکبّر را پیمودند، دست از خدا کشیده به پرستش بتها مشغول گشتند و آنها را شریک با خداوند قرار دادند و گمان میکردند که در این ناز و نعمت همواره خواهند ماند و این آسایش برای ایشان دائمی و جاوید خواهد بود.
خداوند “صالح” را که نسبی شریف و حلمی واسع و عقلی نورانی داشت به پیامبری بسوی آنها فرستاد، صالح آنانرا به پرستش خدای یگانه دعوت کرد و به آنها تذکّر داد که خدای یکتا آنها را آفریده و بدست آنها آن سرزمین را آباد ساخته و ایشان را بجای قوم عاد برگزیده و نعمتهای ظاهری و باطنی به آنها عطا فرموده و سپس ایشان را از پرستش بتها، نهی کرد و یادآوری نمود که این بتها مالک سود و زیانی نیستند و در برابر قدرت خداوند ارزشی ندارند، صالح برای اینکه سوء تفاهمی ایجاد نشود، عاطفهی خویشاوندی و پیوند نسبی خود را به آنها تذکّر داد و گفت: شما همه از خویشان و منسوبین من هستید، من خیرخواه شما هستم و سوء قصدی در بارهی شما ندارم، بیائید از خداوند طلب آمرزش کنید و از گناهان خود توبه نمائید زیرا خداوند به اشخاصی که او را بخوانند نزدیک است، خواسته های آنانرا اجابت میکند و انابه آنها را میشنود.
قوم در برابر سخنان نصیحت آمیز صالح چشم و گوش و دل را در حجاب جهل و نادانی پیچیدند و پیامبری او را انکار کردند و دعوتش را به مسخره گرفتند و او را از حق و راستی دور پنداشتند، سپس آن مرد خردمند صائب رأی را سرزنش و ملامت کردند و گفتند:
ای صالح! ما تو را شخصی دور اندیش و حقیقت بین میدانستیم، آثار خیر و صلاح در تو پیدا بود و برای مشکلات روزگار، تو را از ذخائر خود میشمردیم که به نور خرد و عقلت، تاریکیها را روشن و گره کار را برای صائب خود باز میکنی، امید داشتیم که در حوادث و شدائد پشتیبان بزرگ ما باشی، ولی تو روشی ناپسند پیش گرفتی و سخنانی بیخردانه گفتی، این چه طریقهای است که ما را به آن دعوت میکنی؟ آیا میگویی از پرستش بتها که سالها معبود نیاکان ما بودهاند دست بکشیم در حالی که ما با این عقیده پرورش یافته و با این روش تربیت شدهایم، ما از دعوت تو در شک و تردیدیم، اطمینان به گفتار تو و اعتماد به دعوتت نداریم و هرگز سیرهی پدران خود را رها نمیکنیم و تابع میل و ارادهی تو نمیشویم.
صالح آنانرا از مخالفت با خود بیم داد و پیامبری خود را صریحاً اعلام نمود و نعمتهای بی پایان خدا را به آنها تذکّر داد و از عذاب او تخویفشان نمود و اظهار داشت که: « من در دعوت خود طالب استفادهی مادی نیستم و قصد ریاست هم ندارم و مزد و پاداش هم در برابر رهبری و راهنمایی خود نمیخواهم و مزد من با پروردگار عالمیان است ». صالح این سخنان را به این منظور گفت که مبادا شبههای در دل آنها پیدا شود و خیالی در خاطر آنها پدیدار گردد.
محصول تمام تبلیغات صالح این شد که جمعی از مستضعفین به وی ایمان آوردند و گردنکشان قوم بر عناد و طغیان خود افزودند و در پرستش بتها اصرار نمودند و به وی گفتند: همانا عقل تو دچار اختلال شده و فکرت منحرف گشته است، قطعاً کسی تو را تسخیر کرده و شیطانی را بر تو مسلّط ساخته یا تو را سحر نموده است، از این جهت سخنان بیهوده میگویی، تو بشری مانند مایی و از لحاظ حسب و نسب و مال و جاه از ما برتر نیستی و در میان ما کسانی هستند که برای پیامبری از تو شایسته ترند، و فقط داعیهی بزرگی و میل به ریاست است که تو را تحریک کرده ادعای رسالت و یامبری کنی.
قوم با این بیانات میخواستند صالح را از دینش برگردانند و او را از دعوت به خدا منصرف کنند، آنها چنین میپنداشتند که اگر صالح را پیروی کنند از راه حق و حقیقت برکنار شوند.
صالح از بهتان و سخنان پوچ آنها اعراض کرد و گفت:
ای قوم! با اینکه من از جانب پروردگار خود حجتی آشکار دارم و از رحمتش برخوردارم، اگر از شما متابعت کنم و به راه شما بروند و پروردگار خود را نافرمانی کنم ، در این صورت چه کسی مرا از عذاب و عقاب او نگه میدارد؟! همانا شما مردمی دروغگو هستید.
عزم راسخ و تصمیم خلل ناپذیر صالح، گردنکشان قوم را دچار بیم و هراس کرد که مبادا رفته رفته پیروان صالح زیاد شوند و یارانش فزونی گیرند. و از طرفی برای آنها مشکل بود که صالح رهبر قوم باشد و مردم در گرفتاریها به او پناهنده شوند و درحوادث تاریک از نور او استفاده کنند و بالنتیجه مردم از دور آنها پراکنده شوند و در همه کار به او مراجعه کنند و در امور مهمه به خانهی او بروند و بدون تردید صالح آنها را به راهی میبرد که به خدا نزدیکشان کند و از اموری که موجب دوری از خدا باشد آنها را باز میدارد، سران قوم بیمناک شدند که مبادا دولت آنها زایل و سلطنتشان از دست برود. بدینجهت تصمیم گرفتند کاری کنند که عجز و ناتوانی صالح نزد مردم آشکار شود. از صالح درخواست کردند معجزهای به آنها بنماید که دلیل صدق دعوت و رسالتش باشد. صالح ناقهای را برانگیخت و به آنها گفت:
« این ناقه معجزهی من است که یک روز آب این سرزمین را او میخورد و یک روز هم آب نصیب شما است، پس او را آزاد بگذارید که در زمین خدا به چرا مشغول باشد ».
پیش از آن روز مردم شتری ندیده بودند، که تمام آب آن سرزمین را هر دو روز یکبار به خود اختصاص دهد و آنرا بیاشامد و دیگران را از آب محروم سازد، و در این هم تردیدی نیست که صالح پافشاری و اصرار آنها را بر کفر میدانست، و میدانست که منکر، از ظهور حجت خصم خود ناراحت میشود و از آشکار شدن برهان او بیمناک میگردد بلکه قیام شاهد و برهانش خشم پنهانی خصم را تحریک میکند بدینجهت ترسید که مبادا قوم دست به کشتن ناقه دراز کنند. پس آنها را از این کار بیم داد و به ایشان گفت:
« مبادا ناقه را آزار کنید و با او بد رفتاری نمایید. زیرا اگر چنین کنید بزودی عذابی سخت شما را دامنگیر میشود ».
ناقهی صالح مدتی در آن سرزمین به چرا مشغول بود. یک روز آب را می آشامید و یک روز هم لب به آب نمیزد و بی شبهه این معجزهی بزرگ بسیاری از مردم را به صالح متمایل ساخت، زیرا با دیدن آن، صدق رسالت او را دانستند و به پیامبری او اعتقاد پیدا نمودند، این موضوع بیش از پیش سرکشان قوم را پریشان خاطر ساخت و بر زوال دولت و سلطنت خود خائف و بیمناک نمود. پس به کسانی که نور ایمان دلهای آنها را منور کرده و ساحت سینهی ایشان را آباد گردانیده بود، گفتند:
« آیا شما اطمینان دارید که صالح از طرف پروردگارش به پیامبری مبعوث شده؟! »
گفتند: « آری ما به رسالت او ایمان داریم ».
این گفتگو، از سرسختی و سرکشی قوم نکاست بلکه کفر خود را آشکارتر کردند و در تکذیب آنها با صراحت لهجه گفتند:
« ما به آنچه شما ایمان آوردهاید کافریم ».
از روی قرائن احتمال میرود که ناقه صالح پیکری بزرگ و شکلی مخصوص داشت. چهارپایان و دامهای قوم را رم میداده و شتران را میترسانده است و از همین جهت میل نداشتند که او در آنجا بماند و شاید هم در وقتی که قوم احتیاج مبرم به آب داشتند ناقه، آنها را محروم میکرد زیرا طبق قرار داد یک روز آب، مخصوص ناقه و روز دیگر متعلّق به مردم بود.
شاید هم ناپاکی، آنها را به اخفاء معجزهی صالح و فرونشانیدن حجت او دعوت میکرد، زیرا میدیدند این ناقه دلها را به طرف صالح متمایل میسازد و ممکن است رفته رفته پیروان او افزایش یابند و یارانش مقتدر و نیرومند شوند.
بهر حال یا این جهت بوده یا آن، یا هردو جهت، قوم را برغم تهدید صالح که آنها را از کشتن ناقه به عذاب خدا بیم میداد، وادارکرد برای پی کردن و کشتن ناقه تصمیم بگیرند.
قوم صالح وجود ناقه را برای خود خطری بزرگ دانستند و دربارهی او بسیار اندیشه کردند و در اطراف کار دقیق شدند و از کشتن او هم ترسان بودند، بیم هلاک خود را داشتند و هرگاه برای کشتن ناقه قدمی پیش میگذاشتند، از شدت ترس عقب نشینی میکردند و سرشکسته باز میگشتند. بدین جهت مدتی گذشت و ترس از عذاب آنها را از هرگونه اقدامی باز میداشت و هیچکدام جرئت آزار او را نداشتند، تا بالاخره دست احتیاج بسوی زنها دراز کردند و از آنها خواستار شدند که دلبری و زیبایی خود را برای تحریک جوانان بکار اندازند، و بدیهی است که زن زیبا اگر دستوری صادر کند مردهای شهوت پرست مطیع و فرمانبر اویند و اگر خواهشی کند برای برآمدن خواستهاش بر یکدیگر سبقت میگیرند.
در این مورد هم، زیبایی و جمال نقش مهمی را ایفا کرد، دوشیزهای زیبا بنام (صدوق دختر مهیا) به مصدع بن مهرج وعده میدهد که اگر ناقهی صالح را پی کند بوصال او خواهد رسید.
پیره زال کافر و ناپاکدل دیگری بنام عنیزه، قدار بن صالف را نزد خود میخواند و یکی از دختران زیبای خود را به او نشان داده می گوید:
« این دختر به رایگان از آن تو است، بشرط آنکه ناقه صالح را پی کنی، ناقهای که دلها را به ایمان متمایل و موجب ناراحتی قوم شده است، ناقه ای که آب یک روز را مصرف میکند و چهارپایان را رم میدهد ».
این سخنان هوس انگیز در دل آن دو مرد بیخرد جای گرفت، بر نیرو و شجاعت آنها افزود و جرئت و جسارت در آنها ایجاد کرد. هر دو دست به دست هم دادند و در میان قوم به جستجو پرداختند تا افراد دیگری را با خود همدست کنند. هفت نفر به همکاری و مساعدت آنها برخاستند و اجتماعاً در کمین ناقه نشستند، موقعی که ناقه از لب آب برمیگشت مصدع از کمینگاه تیری به سوی او پرتاب کرد که ساق پای او را در هم شکست، از طرف دیگر قدار بن سالف با شمشیر بتاخت و عصب ضخیم پای ناقه را قطع کرد و ناقه بر زمین افتاد، قدار ضربت دیگری بر گلوی او وارد آورد و باین ترتیب ناقه را پی کردند و خود را از فکر و خیال آسوده و بار سنگینی از دوش خود برداشتند و با مژدهی پیروزی و موفقیّت به سوی قوم بازگشتند.
مردم، همانطوریکه از یک رهبر پیروز و پادشاه فاتح، استقبال میکنند به استقبال آنها شتافتند و آنها را با روی گشاده و خوشحالی و سرور تجلیل کردند و در مدح و ثنای آنها داد سخن دادند.
بدینگونه ناقه را کشتند و از امر پروردگار سرپیچی نمودند و تهدید صالح را سبک شمردند و گفتند:
« ای صالح، اگر تو از پیغمبرانی، عذاب موعود را به سوی ما بیاور ».
صالح گفت: « من شما را از آزردن ناقه و سوء قصد نسبت به او بر حذر ساختم ولی شما خود را به گناه آلوده ساختید، اینک سه روز در خانههاتان بمانید که پس از پایان این مدت عذاب و عقاب دامنگیر شما خواهد شد و این وعدهای است که دروغ و تخلّف در آن نیست.
شاید صالح وعدهی سه روزه را بدان جهت تعیین کرد که آنها به توبه و بازگشت به سوی خدا مایل شوند و دعوت او را اجابت کنند ولی شک و تردید چنان در دل قوم ریشه دوانیده و اوهام بر آنها تسلّط یافته بود که تهدیدهای صالح مؤثر واقع نشد و در راه راست قدم نگذاشتند، بلکه سخنان او را دروغ و بیحقیقت پنداشتند و در استخفاف و سبک مغزی افراط نموده و درخواست کردند که عذاب موعود را زودتر بر آنها وارد سازد، صالح گفت:
« ای قوم، چرا در بدی و گرفتاری خود شتاب میکنید و از خدا طلب آمرزش نمینمایید که شاید مورد رحمت قرار گیرید؟! ».
ولی قوم در گمراهی غوطهور شده و خود را در دامان شر و عناد افکنده بودند، به صالح گفتند:
« ما، تو و یارانت را به فال بد گرفتهایم ».
و در تعقیب این سخنان، چند تن از قوم اجتماع کردند و هم قسم شدند که در تاریکی شب در حالیکه مردم در بستر خواب غنودهاند، به صالح و یارانش حمله برند و بدون اینکه کسی آنانرا ببیند، خون ایشان را بریزند، و با یکدیگر قرار گذاشتند که این تصمیم کاملاً پنهان باشد و هیچکس را بر آن آگاه نسازند.
قوم به گمان اینکه کشتن صالح و یارانش آنها را از عذاب نجات میبخشد، کینهی صالح را در دل گرفتند و بر کشتن او و یارانش کمر بستند ولی خداوند ایشان را مهلت نداد و نقشهی آنها را نقش بر آب کرد و مکرشان را به خودشان برگردانید.
صالح و یارانش را از توطئهی قوم و از عذاب خود نجات داد و کافرانرا طبق وعدههای قبلی و برای یاری پیامبرش بدست هلاکت و عذاب سپرد. صاعقهای آمد و ایشان را به کیفر ستمگریشان فرا گرفت و در خانههایشان به جسمی بیجان مبدّل شدند.
کاخهای بلند، ثروت سرشار، باغستانهای پهناور و خانههایی که در کوه تراشیده بودند هیچکدام نتوانستند جلوی عذاب خدا را بگیرند و آنقوم را برهانند.
صالح، چون جسمهای مرده و فسرده و خانههای خالی و بی صاحب قوم را دید، در حالیکه دلش مالامال غم و قلبش در آتش حسرت میگداخت از آنها روی برتافت و به آن پیکرهای بیروح چنین گفت:
« ای قوم! من پیام پروردگار خود را به شما رساندم و شما را پند دادم ولی شما ناصحان را دوست نمیدارید ».
نوح (علیه السلام)
انا ارسلنا نوحا" الی قومه ان اندر قومک من قتل ان یأتیهم عذاب علیم. قال یا قوم انی نکم ندیر مبین (نوح, آیه1) سالیان درازی قوم نوح بتها را پرستش میکردند وآن ها را به خدائی پذیرفته بودند ونام های مختلفی روی آن ها گذاشته بودند و خیر و سعادت را از آن ها می خواستند گاهیو دو سواع و زمانی نسر می گفتند خداوند نوح را به پیغمبری میان آن ها فرستاد نوح مردی فصیح، خوش بیان خردمند و بردبار بود خداوند به او نیروی مجادله و قانع نمودن مردم را داده بود نوح آنان را به سوی خدا دعوت می کرد و آن ها سر پیچی می کردند ونوح به عقاب خدا آن ها را بیم داد چشم و گوش خود را بستند به پاداش و ثواب آنان را به سوی خدا دعوت کرد ولی بی اعتنائی کردند و انگشت در گوش هایشان نهادند و نوح همچنان به کار خود ادامه داد و ناامید نشد با سخنان شیرین و بیانات دلنشین خود آن ها را هدایت کرد ولی هیچ فایده ای نداشت نوح همچنان امید وار بود و ناامیدی ویأس به دل خود راه نداد نوح با بهترین نحو در راه رسالت کوشید شب و روز آشکار و پنهان توجه آن ها را به اسرار شگفتی های آفرینش معطوف نمود به آن ها گوش زد کرد که این شب تاریک این آسمان این ماه تابان این خورشید درخشان این زمین وشهر های جاری و نباتات و میوه ها آنان و همه و همه با زبان فصیح و بیان محکم از خدای یگانه ونیروی حیرت آوری حکایت می کند. تعداد کمی به او ایمان آوردند و دعوت او را پذیرفتند وپیامبری او را تصدیق کردند ولی سیاه دلانی که ناپاکی وشقاوت ذاتی داشتند و از اشراف و بزرگان قوم بودند به وی ایمان نیاوردند و به آزار و اذیت او پرداختند واو رامسخره می کردند و می گفتند تو هم مثل ما هستی اگر خدا می خواست پیامبری بفرستد حتما" فرشته ای می فرستاد و ما هم به سخن او توجه می کردیم و دعوت او را اجابت می نمودیم تازه این ارازل و اوباش و صاحبان حرفه های بی ارزش چه کسانی هستند که پیرو توشده اند و بدون تحقیق و تأمل دعوت تو را اجابت کرده اند؟ اگر دین تو با سعادت توأم بود این بی سر و پاها بر ما سبقت نمی گرفتند و اگر گفتار تو حقیقت داشت می بایست ما که مردم زیرک و دانا و روشنفکر هستیم نخست به تو ایمان بیاوریم و پیرو تو شویم.سپس قوم نوح در مجادله راه لجاج پیمودند و عناد سفسطه را از حد گذراندند وگفتند ای نوح ما برای تو و یارانت فضیلت و امتیزی بر خود نمی بینیم و شما را از نظر عقل و خرد، دور اندیشی، رعایت مصالح و شانختن عواقب امور برتر از خود نمی دانیم بلکه معتقدیم شما دروغگو و خلافگو هستید. حرف های بی خردانه آن ها نیروی صبر نوح را در هم بکوبید و در جواب آن ها گفت اگر چه من برای صدق ادعای خودم دارای دلیل واضح و حجت آشکارا مشمول فضل و رحمت پروردگار باشم؟ ولی چون چشم حق بین شما کور و حقیقت از شما مستور است و شما می خواهید خورشید تابناک را با دست خود بپوشانید و ستارگان درخشان را خاموش سازید آیا در این صورت من قادرم شما را به رفتن را حق الزام کنم وبایمان آوردن وادارسازم؟! گفتند ای نوح اگر خواستار هدایت و توفیق ما هستی و می خواهی ما تو را یاری کنیم این مردم بی سر و پا را که به تو ایمان آوردند از حریم خودت بران زیرا ما نمی توانیم با اینان هماهنگ و در روش و عقیده مانند آن ها باشیم چگونه ما دینی را بپذیریم که بزرگ و کوچک را مساوی می داند و ساه و گدا را یکسان می شمارد؟ نوح گفت: دعوت من فیضی است همگانی که عموم شما مشمول آن هستید، فقیر و پولدار، فرمانروا و زیر دست، دانا ونادان، بزرگ و کوچک، همه همه در این دین یکسان هستند چطور شما از من می خواهید اینان را از خودم برانم و برای نشر دعوت و تأیید رسالت به که اعتماد کنم اگر آن ها را... کنم افرادی را که به یاری من قیام کردند در حالیکه شما خوارم گذاشتید وسخنان من در مغز آن ها جای گرفت با اینکه از شما به جز مسخره و آزار و اذیت چیزی ندیدم اینان همواره طرفدار دین ودعوت کنندگان بسوی خدابودند و اگر من آن ها را از خود برانم و ایشان در پیشگاه خداوند با من مخاصمه کنند و شکایت نرد او برند و بگویند که من پاداش نیکی های آن ها را با بدی داده ام حال من چگونه خواهد بود؟ بدانید که شما مردمی نادانید. چون بین نوح و قومش کار جدال بالا گرفت و اختلاف شدید شد به نوح گفتند ای نوح با ما بسیار مجادله کردی اینک اگر راست می گویی به وعده های عذاب که می دهی عمل کنی و بلا بر ما نازل کن. نوح به آن هاخندید و گفت: شما در نادانی و جهل اصراف می کنید و در دریای حماقت غوطه میخورید من کیستم که عذاب بر شما نازل کنم مگر من هم بشری مثل شما نیستم من فقط از طرف خدا به من وحی می شود و من به شما ابلاغ می کنم گاهی شما را به اجر ثواب مجده می دهم و گاهی از عذاب می ترسانم بدانید که بازگشت همه به سوی اوست اگر خدا بخواهد هدایت می شویدو اگر نخواهد نمی شوید برای اینکه انبیاء رسالت خود را کامل به مردم برسانند خداوند آن ها را به نیروی صبر و توانایی در برابر مشکلات مجهز نموده انبیاء آمدند تا حجت را برای مردم تمام کنند و برای کافرین جای عذر باقی نماند نوح یکی از پیامبران اولوالعزم بود که نهصد و پنجاه سال در میان قوم خود زندگی کرد در برابر آزار آن ها بردباری نمود و مسخرگی آنان را تحمل کرد و امید وار بود نور ایمان به مرور زمان در دل این قوم بتابد ولی متأسفانه گذشتن ایام بر سرکشی آن ها افزود، وبیشتراز حق و حقیقت فراری شدند به همین دلیل رشته ی امید نوح پاره شد و تاریکی و یأس بر قلبش حکمفرما گشت و به درگاه خدا پناهنده شد و شکایت قوم خود را به او نموده و راه چاره از او خواست خداوند به او وحی فرستاد که به جز کسانی که تا کنون ایمان آورده اند کسی دیگر ایمان نخواهد آورد تو از کارهایی که این ها می کنند غمگین مباش نوح آگاه شد ودید که دیگر دل های قوم تاریک وسیاه شده و دیگر برهان ودلیل سودی ندارد کاسه ی صبرش لبریز شد و گفت پروردگارا احدی از کافران را بر روی زمین باقی مگذار چون اگر زنده بمانند دیگر بندگان تو را گمراه می کنند خداوند درخواست او را اجابت کرد و به او وحی فرستاد که زیر نظر ما و به امرو وحی ما کشتی بساز و دیگر درباره ستمگران با من سخن مگو زیرا ایشان باید غرق شوند. نوح نقطه ای دور انتخاب کرد و تخته های چوب و میخ های آهنین را محیا و شروع به کار کرد ولی باز هم او را مسخره می کردند و می گفتند ای نوح تو دیروز می گفتی من پیغمبرم چه طور امروز نجار شده ای؟ شاید از شغل رسالت بیزاری و مایل به نجاری گشته ای؟ ودیگری می گفت چرا کشتی خود رادور از دریا می سازی مگر می خواهی آن را به وسیله ی گاوها به حرکت درآوری یا در هوا پرواز کنی ولی نوح به مسخره کردن آن ها بی اعتنایی کرد و بزرگواری نشان دا د و گفت اگر ما را مسخره می کنید ما نیز به زودی شما را مسخره می کنیم در آینده می بینید که عذاب خوار کننده و بدبختی دائمی بر که وارد می شود نوح پس از گفتن این کلمات به ساختن کشتی پرداخت تخته های بزرگ و کوچیک را به هم وصل کرد و کشتی قابلی را ساخت و به انتظار امر خدا نشست خدا وحی فرستاد که چون آثارعذاب ما آشکار شد در کشتی بنشین و کسانی که به تو ایمان آورده اند را در کشتی بنشان و از هر جانوری جفتی با خودت بردار تا فرمان خدا جاری شود. بارانی شدید شروع به باریدن کرد از زمین آب می جوشید تپه ها در زیر سیل پنهان شدند بیابان ها و کوه ها را آب گرفت نوح به سوی کشتی خود شتافت و آدمیان و جانوران و نباتات را که خداوند دستور داد در کشتی قرار داد کشتی به فرمان خداوتد بر روی آب به حرکت درآمد نسیم های ملایم وگاهی هم باد های تند بر کشتی می وزید امواج خروشان آب در دامن خود برای کافران گورستان می ساخت قوم نوح بامرگ دست به گریبان شده بودند ولی مرگ بر آن ها پیروز شد و زندگی آن ها را خاتمه داد نوح در عرشه بود و پسرش کنعان را که به کفر و شقاوت ومبتلا و از دین او منحرف بود دید که در بحر های طوفان وامواج خروشان غوطه ور گشته عاطفه ی پدری تحریک شد و ناراحتی شدیدی در نوح پدیدار گشت او را ندا کرد تا شاید برق ایمان در دل کنعان بتابد جهالت برگردد نوح گفت پسر جان کجا می روی ایمان به خدا بیاور و به طرف کشتی بیا تا نجات بیابی ولی کنعان سیاه دل که از نیروی بشری می تواند استفاده کند ونجات پیدا کند و به پدر گفت من را به کشتی دعوت مکن چون خودم به کوهی پناه می برم که مرا از خطر آب نجات دهد نوح در حالی که غم واندوه او را احاطه کرده بود گفت پسر جان همانا امروز در برابر فرمان خداوند پناه گاهی نیست مگر رحمت خداوند شامل حال کسی شود در آن هنگام موجی زد و بین پدر و فرزند جدایی انداخت آتش غم در دل نوح شعله ور شد دست به درگاه خدا برداشت و گفت پروردگارا فرزند من از بستگان من است و وعده فرمودی که مرا و هر یک از اهل بیت من که ایمان آورده اند نجات دهی و وعده ی تو حق است و تو بهترین حکم کنندگانی. خداوند به او وحی فرستاد این پسر از بستگان تو نیست و به تو ایمان نیاورد کسانی که به تو ایمان آورده اند و پیامبری تو را قبول کردند پس آن ها اهل بیت تو هستند و من گفتم اهل بیت تو را نجات می دهم وآ ن ها را شفاعت می کنم برحذر باش از این پس چیزی را که نمی دانی را درخواست نکنی و در امری که حقیقتش بر تو معلوم است با من سخن مگویی من تو را پند می دهم تا از جاهلان نباشی نوح دانست که عاطفه و علاقه به فرزند او را به خطر نزدیک ساخته وحقیقت را از وی مستور نموده است در حالی که شایسته ی آن بود که به پاس نجات خود واصحابش و هلاکت کافرین به شکرانه ی خداوند مشغول شود از این جهت به خدا روآورد واز لغزش خود استغفار کرد و گفت پروردگارا من به تو پناه می برم از تو درخواست کمک می خواهم پروردگارا اگر تو مرا نبخشی و بر من رحم نکنی از زیان کاران خواهم بود ورق زندگی ستمگران در هم پیچیده شد آسمان از باریدن بازایستاد و زمین آن ها را فرو برد. |
واذقال ربک للملائکه انی جاعل فی الارض خلیفه قالوا اتجعل فیها من یفسد فیها ویسفک الدماء ونحن نسبح بحمدک ونقدس لک قال انی اعلم مالا تعلمون (سوره بقره 29)
خداوند متعال زمین را در دوروز آفرید و تمام نیازمندیها و وسایل ساکنین آن را هم در دو روز به وجود آورد. سپس آسمان وخورشید و ماه را ایجاد کرد و تمام فرشتگان را به وجود آورد، تا او را تسبیح و تقدیس کنند. خداوند متعال اراده کرد آدم وفرزندان او را بیافریند تا در زمین ساکن شوند و او را عبادت کنند. او فرشتگان را آگاه ساخت که به زودی مخلوق دیگری خلق میکند، که بر روی زمین تلاش میکند و تولید مثل میکند و نسلش بر اطراف زمین پراکنده میشود. فرشتگان با شنیدن این خبر ناراحت شدند و گفتند که چه اشتباهی از آنها سر زده یا مخالفتی از بعضی آنها بوجود آمده که خداوند مخلوقی به جز آنها خلق کرده! به همین خاطر آنها به خداوند عرض کردند ما همواره به تقدیس و تسبیح تو مشغول بودهایم. خدایا چطور مخلوقی به غیر از ما خلق میکنی تا جانشین تو شود؟ فرشتگان این سوال را بدان جهت از خداوند پرسیدند که پاسخی بشنوند و شک آنها بر طرف شود و جانشینان خداوند شوند. سوال فرشتگان برای عیب جویی از آدم و فرزندانش نبود چون آنها فرشتگان مقرب درگاه خداوند بودند و به دستورات او عمل میکردند. خدا به فرشتگان فرمود من چیزی میدانم که شما نمیدانید و از درک آن عاجز هستید و در جانشین شدن آدم حکمتی است که شما آن را درک نمیکنید. خداوند بدن آدم را از گل مخصوصی خلق کرد و از روح خود در آن دمید و از نور و علم خود به او داد و به فرشتگان دستور داد تا او را سجده کنند. فرشتگان دستور خدا را اطاعت کردند به جز شیطان که اطاعت نکرد. خداوند به شیطان گفت: چرا به آدم سجده نکردی، خودت را از او بالاتر دیدی یا نافرمانی میکنی؟ شیطان گفت: نه من از آدم بالاتر و بهتر هستم زیرا من از آتش خلق شدهام و آدم از خاک. به همین خاطر آدم راسجده نمیکنم. خداوند به دلیل نافرمانی شیطان او را از کافرین قرار داد و از رحمت خود خارج نمود. و خدا به او گفت: لعنت شامل توست تا روز قیامت. شیطان از خدا خواست که تا روز قیامت زنده بماند. خدا خواستهاش را برآورده کرد. شیطان به خدا گفت تا روز قیامت بندگانت را گمراه میکنم. خداوند به آدم فرمود: من بهشت را که خانه ای جاوید است جایگاه تو و همسرت قرار دادهام. اگر از من اطاعت کنی، تو را برای همیشه در بهشت جایی خواهم داد و اگر پیمان شکنی، تو را از خانهام بیرون خواهم کرد. خداوند به آدم وهمسرش اجازه داد با خاطری آسوده از نعمتهای بهشتی استفاده کنند. و آنها را تنها از نزدیک شدن به یک درخت منع کرد و گفت اگر به آن درخت نزدیک شوید یا از میوه آن بخورید از ستمکاران هستید و اگر از آن دوری کنید نعمتهای بهشتی برای شما جاودانه خواهد شد. آدم و همسرش در بهشت جای گرفتند و در آنجا خوش و خرم بودند از میوهها میخوردند و از سایه درختان استفاده میکردند و از همه خوشیهای بهشت لذت میبردند. برای شیطان خیلی سخت بود که ببیند آدم و همسرش در رفاه و او رانده شده از درگاه خداوند است به همین منظور شیطان بیکار ننشست و تصمیم گرفت که کاخ سعادت آنها را ویران کند شیطان آهسته آهسته وارد بهشت شد و در آشکار و نهان با آدم سخن گفت و خود را دوست او دانست و برای ایشان قسم یاد کرد که من خیر خواه شما هستم. قصد آزار شما را ندارم. برای گمراه کردن آن دو پا فشاری و اصرار بسیار کرد و به آنها گفت: اگر از میوهی این درخت بخورید دو فرشته میشوید و در بهشت جاودانه خواهید شد. به آنها میگفت چقدر این درخت بوی خوشی دارد. چقدر میوهاش خوش طعم است. آنقدر گفت تا آنها وسوسه شدند و از میوه آن درخت خوردند. آدم و حوا از فرمان خداوند سرپیچی کردند و خداوند هم نعمت خود را از آنها گرفت و بهشت را بر آنها حرام کرد. آدم و حوا نزد خداوند آمدند و توبه کردند و به خداوند گفتند که اگر تو ما را نیامرزی پس چه کسی ما را ببخشد. خداوند به آنها پاسخ داد جای شما بر روی زمین است نه اینجا. بروید و تا روز قیامت دشمن هم باشید آنها فکر میکردند میتوانند باز هم در بهشت زندگی کنند ولی خداوند خواسته آنها را قبول نکرد و به آنها گفت بر روی زمین زندگی کنید و گول شیطان را نخورید چون شیطان بیکار نمی نشیند. باز هم به سراغ شما میآید خداوند به آنها فرمود که خوشیهای شما تمام شد و بر روی زمین دو راه وجود دارد راه راست و راه کج. اگر راه راست را بروید و از دستورات من سرپیچی نکنید از بهشتیان خواهید شد و اگر از دستورات من سرپیچی کنید و راه کج بروید و اطاعت نکنید از دوزخیان خواهید شد. واتل علیهم نبا ابنی ادم بالحق اذا قربانا فتقبل من احد هما ولم یتقبل من الاخر قال انما یتقبل اللهمن المتقین (مائده ،آیه 27)
|
فرزند
وَ اَمَّا حَقُّ وَلَدِکَ:
فَتَعْلَمُ اَنَّهُ مِنْکَ وَ مُضَافٌ اِلَیْکَ فِی عَاجِلِ الْدُّنْیَا بِخَیْرِهِ وَ شَرِّهِ، وَ اَنَّکَ مَسؤولٌ عَمَّا وَلَّیْتَهُ:
- مِنْ حُسْنِ الْاَدَبِ،
- وَ الْدِّلاَلَةِ عَلَی رَبِّه،
- وَ الْمَعوُنَةِ لَهُ عَلَی طاَعَتِهِ فِیکَ وَ فِی نَفْسِه.
فَمُثَابَ عَلَی ذَلِکَ وَ مُعَاقَبٌ عَلَی الْاِسَائَةِ عَلَیْهِ
فَاعْمَلَ فِی اَمْرِهِ عَمَلَ الْمُتَزَیِّنِ بِحُسْنِ اَثَرِهِ عَلَیْه فِی عَاجِلِ الْدُّنْیَا.
الْمُعَذِّرِ اِلَی رَبِّهِ فِیمَا بَیْنَکَ وَ بَیْنَه؛
- بِحُسْنِ الْقِیَامِ عَلَیه،
- وَ الْاَخْذِ لَهُ مِنْه،
وَلاَ قُوَّةَ اِلاَّ بِاللهِ.
حق فرزند این است که:
بدانی او قسمتی از وجود تُست، و جزئی از درخت هستی تو است.
در این جهان، خوبی و بدی او با تو ارتباط پیدا میکند.
تو دربارهی آنچه نسبت به او مسئولیّتپذیر شدهای مورد سؤال قرار خواهی گرفت، از نظر:
1- تربیت و آداب آموزی
2- دلالت کردن به خداشناسی
3- یاری کردن به او و در راه اطاعت حق
به دو طریق، یکی عمل خودت و یکی هم راهنمائی و آموزش که به او خواهی داد.
(بنابراین بایستی او را در دوستی با خدا و اطاعت از او کمک کنی و وسایل ایمان و پاکی او را در حدود امکان فراهم سازی)
(عمل تو دربارهی او چنین باشد که یقین داری)
اگر در این راه کمترین زحمتی به خود میدهی پاداش کافی داری
و اگر کمترین کوتاهی نمائی دقیقاً مورد مؤاخذه و ملامت و مجازات قرار خواهی گرفت.
در رابطه خودت با او طوری رفتار کن که نزد خدا معذور باشی،
در برپاداری او سرپرستی شایسته داشته باشی،
و در راه اصلاح نواقص او از نیروها و غرائز خود او کمک بگیر.
و در این راه پناهی جز خدا نیست.
پدر
وَ اَمَّا حَقُّ اَبِیکَ:
فَتَعْلَمُ اَنَّهُ اَصْلُکَ وَ اَنَّکَ فَرْعُه، وَ اَنَّکَ لَوْلاَهُ لَمْ تَکُنْ فَمَهْمَا رَاَیْتَ فِی نَفْسِکَ مِمَّا یُعْجِبُکَ، فَاعْلَمْ اَنَّ اَبَاکَ اَصْلُ الْنِّعْمَةِ عَلَیْکَ فِیه وَاحْمِدِاللهَ وَاشْکُرْهُ عَلیَ قَدْرِ ذَلِکَ. وَلاَ قُوَّةَ اِلاَّ بِاللهِ.
حق پدر این است که:
بدانی او به منزلهی ریشه و تو به منزلهی شاخهای از او هستی، او (در ظاهر) منشأ پیدایش تو در این جهان است، بطوریکه اگر او نبود تو هم به این ترتیب که هستی نمیبودی. پس هرگاه در خود توانایی، دانش، کمال و یا هرچه یافتی اصل و اساس آن را از یاد مبر. خدا را بر آن نعمتها سپاسگذار باش و قدر نعمتهای او را بدان (که برای تو نعمتهای گوناگون و از جمله محبّت پدری قرار داده است). و در این راه نیرویی و پناهگاهی جز خدا نیست.
مادر
فَحَقُّ اَمِّکَ:
اَنْ تَعْلَمَ اَنَّهَا حَمَلَتْکَ حَیْثُ لاَ یَحْمِلُ اَحَدٌ اَحَداً وَ اَطْعَمَتْکَ مِنْ ثَمَرَةِ قَلْبِهَا مَا لاَ یُطْعِمُ اَحَدٌ اَحَداً،
وَ اَنَّهَا وَقَتْکَ بِسَمْعِهَا وَ بَصَرِهَا وَ یَدِهَا وَ رِجْلِهَا وَ شَعْرِهَا وَ بَشَرِهَا وَ جَمِیعِ جَوَارِحِهَا، مُسْتَبْشِرَةً بِذَلِکَ، فَرِحَةً، مُوبِلَةً مُحْتَمِلَة لِمَا فِیهِ مَکْرُوهُهَا وَ اَلَمُهَا وَ ثِقْلُهَا وَ غَمُّهَا حَتیَّ دَفَعَتْهَا عَنْکَ یَدُ الْقُدْرَةِ،
وَ اَخْرَجَتْکَ اِلیَ الْاَرْضِ، فَرَضِیَتْ اَنْ تَشْبَعَ وَ تَجُوعَ هِیَ، وَ تَکْسُوکَ وَ تَعْرِی، وَ تَرْوِیکَ وَ تَظْمَأَ، وَ تُظِلَّکَ وَ تَضْحَی، وَ تُنَعِّمَکَ بِبُؤْسِهَا وَ تُلَذِّذُکَ بِالْنَّوْمِ بَارِقَهَا، وَ کَانَ بَطْنُهَا لَکَ وِعَاءً اَوْ حُجِرُهَا لَکَ حَوَاءاً وَ ثَدْیُهَا لَکَ سِقَاءاً، وَ نَفْسُهَا لَکَ وِقَاءاً، تُبَاشِرُ حَرَّالْدُّنْیَا وَ بَرْدِهَا لَکَ وَ دُونَکَ، فَتَشْکُرُهَا عَلیَ قَدْرِ ذَلِک وَ لاَ تَقْدِرُ عَلَیْهِ اِلاَّ بِعَوْنِ اللهِ وَ تَوْفِیقِه.
حق مادر این است که:
بدانی که او ترا حمل کرده آنگونه که کسی دیگری را به آن ترتیب حمل نمیکند. (در شرایطی برای تو تحمّل زحمت کرده است که هیچکس حاضر نیست در آن شرایط برای کسی زحمت بکشد).
از شیرهی جان خودش برای تو صرف کرده است که هیچکس این کار را برای تو نکرده است و جز مادر کسی اینگونه دیگری را غذا نمیدهد. در نگاهداری تو با (گوش، چشم، دست، پا) و با تمام قدرت خود کوشیده است. و این تکالیف را با خوشحالی و بیمنّتی انجام داده است. و با همهی ناراحتیهایی که نگاهداری و مراقبت تو بوده است، همه سختیها و غم و غصّهها را بر خود هموارکرده است تا هنگامیکه دست توانای آفرینش تو را از شکم او بیرون آورده و متولّد شدی. مادر تو حاضر بوده است خودش گرسنه بماند اما تو را سیر کند. تو را بپوشاند اگر چه خودش پوشیده نباشد، و تو سیراب باشی اگر چه خود او تشنه باشد. خودش زیر آفتاب سوزان بماند ولی تو را در سایه نگاهدارد که ناراحت نشوی. راضی بوده است برای آسایش تو، از خواب خود چشم بپوشد و آسایش تو را به قیمت رنج و ناراحتی خودش فراهم سازد، از سرما و گرما و هر گزندی ترا نگاهداری کند، و با تحمّل زحمات برای خودش، ترا در خوشی و راحتی نگاهدارد. رحم او جایگاه رشد و دوران جنینی تو بوده است، و دامن او بستر آسایش تو، و پستانش، منبع آب و غذای تو، جان او، سپر بلای تو بوده است. آیا تو آن قدرت را داری که به شایستگی سپاس او را بگذاری و از او حقشناسی کنی به جز اینکه خدا ترا در این راه مدد نماید. پس به قدر توان خود، از او سپاسگذاری کن.
شاگرد
وَ اَمَّا حَقُّ رَعِیَّتِکِ بِالْعِلْمِ:
فَاَنْ تَعْلَمَ اَنَّ اللهَ قَدْ جَعَلَکَ قَیِّماً لَهُمْ فِیمَا آتَاکَ مِنَ الْعِلْم. وَ وَلاَّکَ مِنْ خَزَانَةِ الْحِکْمَةِ. وَ فَتَحَ لَکَ مِنْ خَزَائِنِه. فَاِنْ اَحْسَنْتَ فِیمَا وَ لاَّکَاللهُ مِنْ ذَلِک، وَ قُمْتَ بِهِ لَهُمْ مَقَامَ
- اَلْخَازِنِ،
- اَلْشَّفِیقِ،
- اَلْنَّاصِحُ لِمُوَالاَهُ فِی عَبْدِه،
- اَلْصَّابِرِ،
اَلْمُحْتَسِب اَلَّذیِ اِذَا رَایَ ذَا حَاجَةٍ، اَخْرَجَ لَهُ مِنْ الْاَمْوَالِ الَّتِی فِی یَدَیْه، کُنْتَ رَاشِداً، وَ کُنْتَ لِذَلِکَ آمِلاً مُعْتَقِداً، وَ اِلاَّ کُنْتَ لَهُ خَائِناً، وَ لِخَلْقِهِ ظَالِماً، وَ لِسَلْبِهِ وَ عِزِّهِ مُتَعَرِّضاً. فَاِنْ اَحْسَنْتَ فِی تَعْلیِمِ الْنَّاسِ وَ لَمْ تَخْرِقْ بِهِم، وَ لَمْ تَضْجَرْ عَلَیْهِمْ زَادَکَاللهِ مِنْ فَضْلِه وَ اِنْ اَنْتَ مَنَعْتَ الْنَّاسِ عِلْمَکَ، اَوْ فَرَقْتَ بِهِمْ عِنْدَ طَلَبِهِم الْعِلْم مِنْک، کَانَ حَقًّا عَلیَاللهِ اَنْ یَسْلُبَکَ الْعِلْمِ وَ بَهَائِه وَ یَسْقُطَ مِنَ الْقُلوُبِ مَحَلُّک.
حق شاگرد (دانش آموز- دانشجو- آنکه به شنیدن کلام تو نشسته است)
حق کسانی که جهت دانش آموزی، ادارهی آنان به عهدهی تو قرار گرفته است و نیازمند کسب دانش از تو هستنداین است که: بدانی در این جهت که باید تو به آنان بیاموزی، خدا ترا سرپرست و حافظ حقوق آنان قرار داده است و تکلیف تو آن است که آنانرا به حداکثر بهرهی ممکن برسانی. از جمله تکالیف معلم بودن این است که با متعلّم و خواستار استفادهی علمی و تربیتی، از خودت با خوشخوئی و ملایمت رفتار کنی، این مسئولیّت سرپرستی را به خوبی به انجام برسانی.
- موقعیّت کسی را پیدا کنی که نیازهای معنوی آنان را از روی دلسوزی تهیّه و ذخیره میکند تا به تدریج به آنان برساند و آنانرا مجهّز و مستعد زندگی سازد.
- و در عین حال نسبت به آنان خیرخواه باشی و با خشونت رفتار نکنی.
- نصیحتگر آنان باشی، همانگونه که سرپرست به اموری کسانی تحت تربیت و حمایت خودش دارد رسیدگی میکند. در برابر کوتاهیهای او و زحماتی که برای تربیتش لازم است صبر و تحمّل داشته و حوصله به خرج دهی و هر مشقّتی را که تحمّل میکنی به حساب خدا منظور کنی، و با حساب دقیق از عمر و استعداد و شرایط تربیت پذیری او بهرهگیری، همانند کسی که اگر نیازمند فقیری را میبیند به اندازهی نیازش به عطا میکند و در این صورت است که واقعاً رهنما و رهبر شایستهای برای او هستی و میتوانی در این زمینه مایهی امید و دلبستگی باشی، ولی در غیر این صورت، نسبت به او خیانت کردهای، و «عُمْر» و «استعداد» او را بر باد دادهای، نسبت به آفرینش او ظلم کردی، و متعرّض نابودی او و از بین رفتن عزّت و سیادت او گشتهای.
اگر تکالیف معلّمی را بدانی و به آنها رفتار کنی در این صورت خدا نعمت دانش را بر تو زیادت خواهد کرد.
اگر در تعلیم دانش خود بُخل کردی یا با دانشجویان به درشتی رفتار کردی گویا خود را سزاوار آن دانستهای که خدا صفای دانش را از تو بگیرد و احترام موقعیّت علمی تو از دلها برداشته شود. زیرا با وجود عدم لیاقت و نداشتن صلاحیّت لازم و کافی تصدّی این کار مهم را پذیرا شدهای.
معلم
وَ اَمَّا حَقُّ سَائِسِکِ بِالْعِلْم:
فَالْتَّعْظِیمُ لَهُ وَالْتَّوْقِیرُ لِمَجْلِسِهِ، وَ حُسْنُ الْاِسْتِمَاعِ اِلَیْه، وَالْاِقْبَالِ عَلَیهْ، وَالْمَعُونَةُ لَهُ عَلَی نَفْسِکَ فِیمَا لاَ غِنیَ بِکَ عَنْه مِنَ الْعِلْم، بِاَنْ تَفْرُغَ لَهُ عَقْلُکَ وَ تَحْضُرَه فَهْمَکَ، وَ تُذَکِّی لَهُ قَلْبَکَ، وَ تُجَلیِّ لَهُ بَصَرَکَ بِتَرْکِ الْلَّذَاتِ وَ نَقْصِ الْشَّهَوَاتِ وَ اَنْ تَعْلَمَ اَنَّکَ فِیمَا اَلْقَی اِلَیْکَ رَسُولُه اِلیَ مَنْ لَقِیَکَ مِنْ اَهْلِ الْجَهْلِ،
فَلَزِمَکَ حُسْنُ تَأْدیَةِ عَنْهُ اِلَیْهِم، وَ لاَ تَخُنْهُ فِی تَأْدیَةِ رِسَالَتِه، وَ الْقِیَامِ بِهَا عَنْهُ اِذَا تَقَلَّدْتَهَا، وَلاَ تُحَدِّثْ فِی مَجْلِسِهِ اَحَداً، وَ لاَ تَغْتَابَ عِنْدَهُ اَحَداً، وَ اَنْ تَدْفَعَ عَنْه اِذَا ذُکِرَ عِنْدَکَ بِسُوء، وَ اَنْ تَسْتُرَ عُیُوبَه، وَ تَظْهَرَ مَنَاقِبَه، وَ لاَ تُجَالِسَ لَهُ عَدُواً وَ لاَ تُعَادِیَ لَهُ وَلِیًّا.
حق معلّم که رهبر تست بر تو آن است که:
در بزرگداشت او بکوشی، سخنانش را با توجّه بشنوی و نیکو درک کنی. مجلس او را محترم و مغتنم بشماری و با او در رفع جهالت خودت و آموزش آنچه از آنها بینیاز نیستی همکاری و یاری نمایی، به این گونه که خود را آمادهی پذیرش و سنجش مطالب او بنمائی، و با تمام وجود عقل و فهم خود را بکار اندازی. قلب خود را با او پاک سازی، و برای اینکه مطالب او را نیکو دریابی و بهره ببری شایسته است نظر خودت را از ناپاکیها نگاهداری. و بدانی که تو در مورد فراگیری مطالب او به منزلهی نمایندهای هستی که بایستی آن را به دیگران که نمیدانند بیاموزی، و بنابراین لازم است که آن مطالب را خوب و درست دریابی، تا بتوانی با امانت و درستی آنها را بیان کنی و چون این مسئولیّت انتقال دانش را پذیرا شدی، در آن مورد خیانت مکن و در ابلاغ آن بکوش. در مجلس درس او با دیگران سخن نگوئی، اگر در بارهی او سخنی نامناسب شنیدی از حق او دفاع کنی، عیبهای او را بازگو نکنی، کمالات و خوبیهای او را آشکارا بیان کنی، با دشمن او همنشینی نکن، و با دوستان او دشمن نشوی. (در این صورت است که برای خدا در مجلس درس او میروی و از دانش و فضیلت دانشطلبی بهرهمند خواهی شد.)
نارنگی
نارنگی انواع و ا قسام شیرین و ترش و کوچک و بزرگ دارد. خواص نارنگی مثل سایر مرکبات است. علاوه بر عناصر مفیدی که آنها دارند، مقداری هم شبه کلر و برم در نارنگی وجود دارد و به همین جهت در لطیف کردن پوست د ست و صورت بهتر ا ز سایر مرکبا ت عمل می کند و نوع شیرین آ ن در تسکین اعصا ب اثر بیشتری دارد. و عده ای آن را به جای پرتقال ، سلطان مر کبات، شاه میوه ی زمستانی می نامند.
پوست نارنگی به علت دا شتن عناصر مفید و مقداری شبه کلر و برم د رلطیف کردن دست و صورت بهتر از سا یر مرکبات عمل می کند.
نارنگی شیرین د رتسکین اعصا ب نقش بسزائی دارد.
|